شنیدم سر گذشت حاج تقی را که پیاده کرده زیارت اوبقی را
سر راهش گرفتن چند حرامی بزد بر دست دزدان ضربانی
گذشتندو برفتن بر زیارت طواف کعبه کردندو عبادت
میان کاروان یک کهنه مردی حاجی تقی تو هرگز بر نگردی
سر راهت هرامی هست بسیار شده برگشت تو بسیار دشوار
حاجی تقی گفتش ای مرد دانا بیاندیش چاره ای هستی توانا
بگفتا کهنه مرد که چاره ای هست برای تو تحمل کردش سخت
تو را باید سر و رو بتراشی به تازیانه تنت را بخراشی
یکی کهنه لباسی را بپوشی مثال نوکران کاروان شی
سر روی حاج تقی را تراشیدن به تازیانه تنش را خراشیدن
رسیدن بر حصار آن دزدان حاجی تقی پناهش برد به یزدان
حرامی که شکسته بود دستش از کار حاج تقی بود خیلی سختش
تمام کاروان را جستجو کرد به دنبال تقی هی پرسجو کرد
بگفتا که شباهت مثل این بود ولی این نوکر است او روی زین بود
مرد دانا تقی را هی صداکرد به ای طرفند ز دزدانش جدا کرد
چرا زانوی اشتر را نبستی مگر نانت نمیدم خیلی سستی
فریب خوردن حرامیان از این کار طرفند کهنه مرد شد چاره ی کار
کمک کاروان یاری خداوند حاجی تقی رسید شهر دماوند
خیرالحاج حاجی شد سلامت برگشت حرامی همچنان دنبالش میگشت